فرهنگ امروز/ محسن آزموده:
نهم شهریورماه سال جاری ایمانوئل والرشتاین(۱۹۳۰-۲۰۱۹) نظریهپرداز آمریکایی در حوزه علوم اجتماعی درگذشت. والرشتاین برای جامعه علمی ایران ناشناخته نبود، شماری از آثارش چون جلد نخست نظام جهانی مدرن(ترجمه سناءالدین سراجی)، علوم اجتماعی نیندیشیدنی(ترجمه احمد نادری)، سرمایه داری تاریخی(ترجمه یوسف نراقی) و سیاست و فرهنگ در نظام متحول جهانی(ترجم پیروز ایزدی) به فارسی منتشر شده اند و گذشته از آن خودش هم یک بار در زمستان ۱۳۹۲ به دعوت انجمن جامعه شناسی به ایران آمد. نظرات والرشتاین هم به لحاظ محتوایی یعنی جایی که از شکل گیری نظام سرمایه داری به عنوان یک «نظام-جهان»(world system) در اروپا و غرب بحث می کند و تاثیر آن را در سایر جهان تفصیل می دهد و هم از حیث روش شناسی جامعه شناسی تاریخی بسیار ارزشمند است. عصر سه شنبه ۵ آذرماه به همت گروه جامعه شناسی تاریخی انجمن جامعه شناسی نشستی در سالن کنفرانس این انجمن در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد. در این نشست که مدیریت و اجرای آن به عهده آتنا نیارمی بود، تقی آزاد ارمکی، شروین وکیل و خسرو خواجه نوری به بحث از اندیشه های والرشتاین و نسبت آن با جامعه ایران پرداختند. نکته قابل توجه در این نشست، بحث انتقادی بود که خسرو خواجه نوری به نظام دانشگاهی ایران مطرح کرد و پاسخ تند و تیزی که تقی آزاد ارمکی به آن داد، بحثی داغ که نشان گر رویارویی دو گروه معرفتی علوم انسانی در ایران یعنی تاریخ و جامعه شناسی است و شایسته است درباره آن مباحث بیشتری در بگیرد. نظر به اهمیت این بحث، ضمن ارائه گزارشی از سخنرانی این سه استاد، پاسخ های آزاد ارمکی به خواجه نوری را نیز گزارش می کنیم تا شاید به درگرفتن این مباحثه علمی و صد البته بسیار ضروری دامن بزند:
تقی آزادارمکی: جامعهشناس بنیانگذار
ایمانوئل والرشتاین در محیط جامعهشناسی ایرانی یک چهره واقعی و عینی است که ایران نیز مسالهاش بوده و مستقیم و غیرمستقیم در مورد ایران به داوری نشسته است. از این نظر همچون هابرماس از جامعهشناسانی است که با ارجاع به او میتوان خوانش دقیقتری از وضعیت جامعه ایرانی پیدا کرد. والرشتاین از آفریقا یعنی بخش بیرون افتاده نظام سرمایهداری شروع به کار جامعهشناسی میکند و سپس به کانون نظام سرمایهداری یعنی امریکا میآید و از آنجا باز به جهان پیرامونی مینگرد. در این نگرش به ایران هم میپردازد. البته در مورد شرق یا ایران مشخصا کتاب ندارد، اما سوال اینکه چرا ایران توسعه نیافته برای والرشتاین اهمیت دارد. من در سال ۱۳۹۲ با او گفتوگو کردم، این نکات را با او در میان گذاشتم.
این رویکرد یعنی پرداختن مستقیم به پرسش علل توسعهنیافتگی ایران و کشورهای شرقی که با نگرش مارکس و وبر تفاوت دارد. سازه نظری مارکس زورکی شرقی میشود. مشهور است که وقتی مساله اشغال هند پیش میآید و گزارشهایی که در این باره در روزنامههای انگلیسی منتشر میشود، بالاجبار متوجه هند و شرق میشود و در شرق استثمار و استعمار وجود دارد و حرفهایی میزند که به بحث شیوه تولید آسیایی مشهور شده است. وبر هم همینطور است. پرسش او در اصل سوال جهان غرب و پیدایش سرمایهداری در جهان غرب به خصوص اروپای غربی است و شرق را به واسطه دستگاه نظریاش میشناسد. داوریاش درباره چین و هند و ایران به نظر من بسیار ناقص و ناتمام است و وقتی درباره جهان شرقی حرف میزند، با مفاهیمی چون پاتریمونالیسم و سلطانیسم، در واقع از چیزی جز رادیکالیسم و استبداد سخن نمیگوید و امکانی برای توسعه نمییابد.
والرشتاین به تعبیر گیدنز و دیگران یک جامعهشناس کلاسیک و واقعی در سنت جامعهشناس کلاسیک است و مثل فرانک یک جامعهشناس تلفیقی یا بدلی نیست. سوالی که والرشتاین مطرح میکند، یعنی بحث منطق نابرابری یعنی ظهور، بقا و سرنوشت نابرابری، پرسشی بنیادی در حوزه اندیشه روشنگری است. این سوال به تعبیر والرشتاینیها توسط سنت مارکسی اشغال شده و دوگانههای نظم و تغییر و تضاد و وفاق ظهور یافته است. والرشتاین در دهه هفتاد به عنوان کسی که از سنت مارکسی از پیرامون به مرکز میآید، پس سرمایهداری نابرابری را کشف میکند و میکوشد با ارجاع به سرمایهداری نابرابری را توضیح دهد. آنچه به والرشتاین کمک میکند که به این سوال به شکل اساسی پاسخ دهد، شرایط خاص اوست، یعنی اولا اینکه از جهان پیرامونی آمده، ثانیا به تصویر دیگری از جهان مدرن تحت عنوان سیستم جهانی متمرکز شده و ثالثا به جابهجایی و افت و خیز سرمایهداری توجه میکند و رابعا و از همه مهمتر اینکه مثل مارکس و دورکهایم و وبر یک جامعهشناس بنیانگذار است.
پرسش بنیادی والرشتاین
آنچه والرشتاین بنیانگذاری میکند، جامعهشناسی تاریخی اوست. دهه ۱۹۷۰ زمان تولد مجدد جامعهشناسی تاریخی است و جامعهشناسان اصیل بزرگی مثل او جان تازهای به جامعهشناسی تاریخی میدهند و جامعه را در بستر تحولات تاریخی مینگرند. از این حیث والرشتاین را میتوان با بارینگتون مور و تدا اسکاچپول و نوربرت الیاس و کمتر از اینها گیدنز مقایسه کرد. این متفکران میکوشند دستگاه نظیری پدید آورند که کلیت پدیده اجتماعی را توضیح دهد و ساحتی بین رشتهای میان اقتصاد و تاریخ و سیاست و جامعهشناسی پدید میآورند. والرشتاین هیچگاه خود را جامعهشناس یا نومارکسیست قلمداد نمیکند. او خودش را یک مارکس میخواند که منطق دیگری پدید آورده است. از این حیث دستهبندی او به عنوان متفکری در چارچوب نظریه وابستگی بعد از فرانک، درست نیست.
والرشتاین با قرار گرفتن میان اقتصاد، سیاست، تاریخ و جامعهشناسی میتواند سوال نابرابری را در دوره مدرن توضیح دهد و دگردیسیهای آن را توضیح دهد. والرشتاین نقطه شروع نظام سرمایهداری را به قرون پانزدهم و شانزدهم یعنی هنگام ظهور زمینههای بحران در نظام فئودالی میبرد. این سرمایهداری لنینیستی نیست که امپریالیستی باشد و تمرکزگرایانه باشد. او از یک سیستم فراگیری سخن میگوید که کلیت جهان معاصر را میسازد. او دوگانه سنت و مدرن و جامعه کشاورزی و... را نمیپذیرد و نوعی همکاری تزاحمی میان سه خرده نظام مرکزی، نیمه پیرامونی و پیرامونی میبیند که منطق آن اقتصادی و بازیگرش دولت و سیاست است. او تصویر متفاوتی از دولت به معنای هابزی و روسویی ارایه میکند. از نظر او جابهجا شدن دولتها و مناسبات میان آنهاست که امکان بازی نظام سرمایهداری را ممکن میکند. او میگوید، هر جایی که سرمایهداری پیروز میشود، شکستش از همانجا آغاز میشود. در نهایت بحث والرشتاین فراگیری نابرابری اجتماعی در سطح کلان و ساختاری است. این سرنوشت انسان در جهان امروز بر خلاف سخن مارکس است. وقتی از والرشتاین پرسیدم که ایران را چگونه میبینی، گفت شما در گذشته شانس این را داشتید که کره شوید، اما ایران شدید. یعنی یک فهم دترمینیستی در باب سرنوشت دولتها و نظامهای اقتصادی و سیاسی در این جابهجا شدن وجود دارد. یعنی این جابهجایی را منطق عمل ایجاد میکند اما حاصلش در عمل یک نابرابری فراگیری است و در ایده یک رهایی است که چگونگیاش را والرشتاین بر خلاف مارکس بیان نمیکند، به آن عشق میورزد اما هیچ تئوری عرضه نمیکند که نهایتا آن را برقرار کند. منطق درونی سرمایهداری از دید والرشتاین منطق بقا و فربهی نابرابری اجتماعی و اقتصادی است.
شروین وکیلی، جامعهشناس: همه نقدها به والرشتاین
بحث من نقد دستگاه نظری والرشتاین است، از موضع نظری سیستمی که مورد پیشنهاد خودم هست. پرسش مرکزی والرشتاین مثل همه دستگاههای نظری دیگری که مدرنیته را محور پژوهش جامعهشناختی میبینند، این است که نظام اجتماعی امروزین چگونه شکل گرفته است. یعنی پرسش مرکزی شکل و مسیر تکامل مدرنیته است. بنابراین از آنجا که مدرنیته یک خاستگاه اروپایی دارد، مفروض این است که جهان امروزین یک جهان اروپایی شده است. او خاستگاه ظهور مدرنیته را قرن شانزدهم میلادی یعنی هنگام بحران در شرایط تولید فئودالی میداند و بر این اساس میکوشد چگونگی شکلگیری و تطور مدرنیته را توضیح دهد.
والرشتاین بدین منظور چهار جلد کتاب با رویکرد سیستم جهانی (world system approach) نوشته است. جلد اول که به فارسی نیز ترجمه شده، در بررسی به تعبیر او قرن شانزدهم طولانی، به از میانه قرن پانزدهم (۱۴۵۰ میلادی) تا ۱۶۴۰ و به شکلگیری نظام جهانی سرمایهداری میپردازد. در جلد دوم نشان میدهد که چگونه این نظام که در جهان اروپایی پساقرون وسطایی شکل گرفت، بین سالهای ۱۶۴۰ تا ۱۸۱۵ تثبیت شد، در جلد سوم از ۱۸۱۵ تا ۱۹۱۷ (انقلاب اکتبر) را بررسی میکند و معتقد است در این دوران اقتصاد جهانی که تثبیت شده، به جامعه صنعتی مدرن بدل و به بنگاهی جهانی و فناورانه تبدیل میشود، در جلد چهارم نیز از انقلاب اکتبر تا سال ۲۰۰۰ میلادی را تحلیل میکند و به شکلگیری روندهای موازی سرمایهداری میپردازد. این چهار جلد به لحاظ حجم بسیار چشمگیر و از حیث میزان اطلاعات بسیار قابل توجه است و از حیث گستردگی اطلاعات و میانرشتهای بودن بسیار جذاب است. ضمن آن مباحث والرشتاین بسیار روشن و شفاف و با انبوهی از دادههای مستند عرضه میشود.
والرشتاین به تاثر خود از سه شخصیت شاخص و در نتیجه سه جریان معترف است: ۱. فرناند برودل و مکتب تاریخنگاری مکتب آنال، ۲. ایلیا پریگوژین و نظریه سیستمهای پیچیده و ۳. فرانتس فانون و نظریه وابستگی و نقد رویکرد استعماری. او پیکربندی قابل قبولی از این سه جریان به دست میدهد. در عین حال باید پذیرفت که والرشتاین بهرغم آنکه خود را مارکسیست نمیداند، اما به لحاظ روش شناختی نومارکسیست است و به اقتصاد اهمیت ویژه میدهد. البته مارکسیست ارتدوکس نیست، اما ادبیات او نومارکسیستی و مارکسیستی است و گرایش آشکار به چپ دارد. از این حیث به خصوص از جانب نگرشهای سیستمی برای نقد جالب توجه است.
در نقد والرشتاین دیدگاههای متفاوتی عرضه شده است. خود او در مقدمه کتاب جلد اول نظام جهانی مدرن، ابتدا نقدهای کلی و جزیی به خود را جدا کرده و در ادامه چهار گروه را از هم متمایز میکند: ۱. فرهنگگرایان مثل نیکلاس آبرکرومبی که معتقدند تفسیر والرشتاین از تحول تاریخی خالی از تحولات و چارچوبهای فرهنگی است. در واقع والرشتاین در پاسخگویی به وبر میکوشد نشان دهد که خلاف نظر وبر فرهنگ آن قدر هم موثر نیست. من با این دیدگاه والرشتاین موافق نیستم. ۲. مثبتگرایان یا پوزیتیویستها معتقدند که در تحلیلهای والرشتاین مستندات عینی و مشاهدات کم است و او با نقل و تلفیق آرای دیگران بحث خود را پیش میبرد و مستندات و شواهد عینی بیرونی ندارد. من با این نقد مخالف هستم و معتقدم او ماهرانه به روش متاآنالیز از شواهد و مستندات دیگران استفاده میکند. ۳. مارکسیستهای ارتدوکس که معتقدند والرشتاین مفهوم طبقه را جدی نمیگیرد و این نقد به خصوص به یک مارکسیست وارد است. در کتاب والرشتاین تقریبا مفهوم طبقه را نمییابیم. برخی چون آندره گونتر فرانک حتی از والرشتاین نیز فراتر رفتهاند. فرانک که در ابتدا با والرشتاین هم عقیده بود و بعدا با او زاویه پیدا کرد، حتی مفهوم سرمایهداری نزد او را که مفهوم مرکزی کار والرشتاین است نیز نقد میکند. من هم با فرانک هم نظر هستم و معتقدم مفهوم سرمایهداری در مجلدات مختلف کار والرشتاین به معناهای متفاوت به کار رفته است. ۴. معتقدان به دولت خودبنیاد که از زاویه دولتگرایی والرشتاین را نقد میکنند و معتقدند بازیگران عرصه تاریخ دولتهای خودآیین هستند، در حالی که والرشتاین دولتها را در یک در هم بافته بینالمللی میبیند که جریانهای اقتصادی و بنگاههای تولیدی و مصرفی بر آن حاکم هستند.
از دیگر انتقادات به والرشتاین میتوان به نقد روبرت برمر اشاره کرد. او میگوید تاکید والرشتاین بر بازار باعث شده کشمکشهای طبقاتی که بازار را شکل میدهند، نبیند. این نقد تا حدودی درست است. البته برومر از تعبیر ارتدوکس طبقه سخن میگوید. تدا اسکاچپول مشهور نیز معتقد است شبکه روابط بینالملل یک سیستم خودبنیاد و قدیمیتر از قرن شانزدهم است. ضمن آنکه اصولا سطح اندرکنش دولتها یعنی روابط بینالملل یک سطح مستقل و خودبنیاد است و قابل فروکاسته شدن به روابط بازار و فرآیندهای اقتصادی نیست. من با این نقد هم موافق هستم. آنیبال چیخانو از یک گروه فکری در امریکای لاتین است که درباره استعمار بحث میکند، معتقد است ظهور مدرنیته با مفهوم توسعه یافته از استعمار پیوند جدی دارد. اینها تمایز مرکز-پیرامون والرشتاین را دقیق نمیدانند و به جای آن مفهوم مستعمره و استعمارگر را مینشانند و استعمار هم فقط اقتصادی نیست، بلکه یک لایه سیاسی و ایدئولوژیک و... هم دارد. گروه دیگری چون مین چیلی و جیسون مور نیز معتقدند که نگرش والرشتاین زمانی تکمیل میشود که با دادههای بومشناختی ترکیب شود و کارهایی که کردهاند به کمک نظریه والرشتاین میآید. گروه دیگری مثل فرانک نیز میگویند که ساختار اقتصاد جهانی والرشتاین قدیمیتر از آن چیزی است که او میگوید و معتقد است که ماجرا از هزاره چهارم پیش از میلاد شروع میشود. فرانک اساسا روی چین کار کرده و معتقد است که تجارت جهانی مرکزی داشته که چین است و والرشتاین آن را ندیده است. ژانت ابولوغد (Janet Abu-Lughod) نیز در مباحثه با والرشتاین به نظم جهانی معتقد است، منتها در قرن سیزدهم میلادی و امپراتوری مغول را مهم میداند. به نظرم بحث والرشتاین دقیقتر است، زیرا نظام جهانی والرشتاین با آنچه ابولوغد میگوید متفاوت است و در امپراتوری مغول نظام تولید وجود نداشته است، گرچه راههای تجاری را به هم میبافته است. البته برخی مثل آندره کوروتایف نظم جهانی را به ده هزار سال پیش از میلاد و انقلاب نوسنگی و مرکز آن را به خاورمیانه یا آسیای غربی باز میگردانند که در اصل ایران است. البته این تاریخ خیلی قدیمی است و جای بحث دارد.
رویکرد من نظریه سیستمهای پیچیده است که والرشتاین نیز در این چارچوب بحث میکند. بحث من ارایه یک الگوی تمدنی است. این دیدگاه ۶ تمدن و متغیرهایی واضح و مشخص مثل سطح پیچیدگی را در نظر میگیرد. یعنی معتقدم تمدن بالاترین سطح سازمانیافتگی نظام اجتماعی روی زمین است و مجموعهای از شهرهاست که با مجموعهای از راهها به هم متصل میشوند. این راهها یا مسیر تجاری است یا مسیر جنگ که در نهایت یک زیست جهان مشترک میسازد. از این منظر دو ایراد جدی به والرشتاین مطرح است: ۱. اروپامحوری: یعنی مفروض او این است که قبل از اروپایی که در قرن شانزدهم از خواب فئودالیته بیدار شد، در جهان خبری نبود که این سخن درست نیست. او با آنکه میکوشد در چارچوب نظریههای پسااستعماری باشد، در امتداد نظریاتی بحث میکند که استعمار را برای تاریخ سودمند میدانند. برای مثال آنچه والرشتاین در دو جلد نخست کتابش به ویژه جلد اول مطرح میکند، پولی شدن اقتصاد اروپاست. بحث او سیر تحول نظام پولی در جهان نیست، بلکه سیر تحول نظام پولی به اروپا به کمک غارت فلزات قیمتی امریکاست. او دید مثبتی به غارت امریکا دارد، در حالی که در نتیجه این غارت دو تمدن مستقل با سطح پیچیدگی تکامل یافته در امریکای مرکزی و جنوبی از بین رفت و به یکسری معدنکار برده شده فروکاسته شد و یک فاجعه انسانی در سطح تمدنها پدید آمد. ۲. در امتداد نقد نخست مطرح میشود و اینکه کسانی که راجع به تاریخ جهانی یا تاریخ بزرگ بحث میکنند، نابینایی شگفتی راجع به حوزه تمدنی ایرانی دارند. برای مثال سیستم پولی مبتنی بر ضرب سکه که سکه در آن نقش مشروعیت بخش سیاسی دارد و نماد و واحد تبادل اقتصادی است، مربوط به ایران دوره هخامنشی است و از آنجا از طریق راه ابریشم گسترده پخش میشود. این نابینایی والرشتاین راجع به تمدن ایرانی باعث میشود که اولا برخی الگوها را نو و بدیع فرض کند که چنین نیست و ثانیا باعث میشود داوریاش راجع به شکلگیری مدرنیته هواخواهانه باشد، گرچه نگاه انتقادی نیز دارد. کوتاه سخن اینکه نگرش والرشتاین نمونهای از نظریههایی است که درباره تحول مدرنیته یک نگاه جامع و کلان و رسیدگیپذیر به ما میدهند، منتها ضرورت دارد که کنار آن دادههای خودمان را وارد کنیم و چارچوب نظری را سخت گیرانهتر و انتقادیتر و شفافتر در نظر گیریم.
خسرو خواجهنوری: اول خودمان را بشناسیم
من والرشتاین را مطالعه کردهام. اما وقتی به من گفتند به انجمن جامعهشناسی تهران بیایید و درباره والرشتاین صحبت کنید، دیدم که در جامعهشناسی پایاننامهها و کتابهایی که منتشر میشود، متاسفانه از لحاظ منبعشناسی بسیار سخیف است و ما اصلا روششناسی بلد نیستیم. دانشجویان ما اصلا منبعشناسی بلد نیستند. کتابهای ما باسمهای و کتابسازی است. دانشگاههای ما کارخانه مدرکسازی شده و نه محققپروری. کسی نیست جای غلامحسین صدیقی و عبدالحسین زرینکوب را بگیرد. ما مشکل روش تحقیق و منبعشناسی داریم. پایاننامههای جامعهشناسی ما بهروز نیستند. ما کارهای جدید را نمیشناسیم. والرشتاین خوب است اما به درد ما نمیخورد. ما منابع مربوط به جامعه خودمان را نمیشناسیم. انگار در دنیای دیگری هستیم. دانشگاههای ما در توهم هستند. متاسفانه ما روش علمی نداریم و بیشتر هوچیگری است. دانشجوی فوقلیسانس و دکترای ما بلد نیست مقاله علمی بنویسد. مقالات علمی و پژوهشی ما بهروز نیستند و با چسب و قیچی از منابع مطالبی را گرد هم میآورند تا رتبه علمی افراد ارتقا یابد. با این وضعیت وقتی نظریات والرشتاین را بررسی میکنیم، انگار به رنگآمیزی پنجره خانهای میپردازیم که ستون ندارد. باید اول خودمان را بشناسیم بعد راجع به والرشتاین و نظریهپردازی او بحث کنیم.
مثلا والرشتاین معتقد است که ناتو از بین میرود، اصلا چنین نیست. مباحث ایرانشناسی اروپایی و امریکایی از این حیث متفاوت است که کار امریکاییها بیشتر نظریهپردازی است تا اینکه منابع را ببینند. معلوم نیست این نظریهپردازیها درست است یا غلط. علوم انسانی نسبی است و نمیتوان به ضرس قاطع صحبت کرد. به این دلیل کار علمیای که ما در جامعهمان انجام دهیم، حرف زدن نیست. کتابهای ما در جامعهشناسی و تاریخ و ادبیات و... بیست، سی سال از دنیا عقب است. من والرشتاین را به عنوان متفکری که در امریکا فکر میکند و به تفکرات چپ دلبسته است، مینگرم. جالب است اکثر کسانی که تفکرات چپ دارند، در امریکا زندگی میکنند! یعنی گویی خودشان اعتقادی به اندیشه چپ ندارند و از لیبرالیسم بیشتر خوششان میآید.
تقی آزادارمکی: تاریخ مقصر است
من به جامعهشناسی متعصب هستم و اگر کسی به جامعهشناسی حمله کند، حمله میکنم و کوتاه هم نمیآیم. متالهین و سیاسیون در این دانشکده از دست من در عذاب هستند چون من به جامعهشناسی تعصب دارم. بحث دکتر خواجهنوری تحقیر علم است که با نقد فرق دارد. ایشان چوب تحقیر به سر جامعهشناسی و علم در ایران زد. ما همه قابل نقد هستیم، اما نباید تحقیر شویم. ما از بسیاری از موقعیتها گذشتهایم و تلاش کردهایم جامعهشناسی ایران را پیش ببریم. به نظرم چنین نیست که جامعهشناسی در ایران اینقدر مرده و احمق باشد. جامعهشناسان ما اینچنین بیسواد نیستند. من در امریکا خوب درس خواندهام. والرشتاین را دیدهام و شاگرد ریتزر هستم و به آن افتخار میکنم. نقد را میپذیرم اما تحقیر را خیر. نباید بدنه ضعیف جامعهشناسی در ایران را تحقیر کرد. جامعهشناسی علمی نحیف است که از الهیات و حوزه و سیاست نیامده است. مرد غریبی به نام غلامحسین صدیقی که از سیاست رانده شده بود و آدم شکستخوردهای در سیاست به اسم احسان نراقی و جمعی از ما گردهم آمدیم و این دانش را ساختیم. نمونههای درخشانی هم ظهور کردهاند.
اما چرا جامعهشناسی تاریخی در ایران ضعیف است و ما والرشتاین را نشناختیم؟ چرا والرشتاینیهای ایران که رابطه ایران با جهان را بررسی کنند یا منتقدان ایرانی دیدگاه او کم هستند؟ چرا ما کماکان تحلیل فرانکی یا لنینی میکنیم که مدافع تز فروپاشی است؟ چرا تحلیلگران ما یا فعال سیاسی هستند یا توجیهگر نظام سیاسی و اجتماعی؟ اگر والرشتاینیهای ایران حضور داشتند، معلوم میشد که ما کجای منطق نظام جهان او هستیم، آیا میتوانیم به منطقه نیمه پیرامونی وارد شویم؟ آیا آیندهای برای ایران هست که در مرکز نظام جهانی قرار بگیریم؟ آیا میتوانیم به لحاظ تاریخی خیزش کنیم؟ والرشتاین میگوید نکردید، دیگری میگوید کردهایم. چرا چنین مباحثی مطرح نشده است؟ به نظرم متهم درجه یک مورخان هستند. تاریخ در اینجا مقصر است. والرشتاین بر برودول سوار است و کارش به لحاظ دانش و مواد بر برودل و مکتب آنال متکی است. اما جامعهشناسی ما تاریخ اجتماعی ندارد که مبتنی بر دادههای آن به پرسشهای فوق پاسخ بدهد. ناگزیریم که سراغ لمبتون و فلور برویم. یک مورخ در این کشور برنخاست که تاریخ اجتماعی ایران را بنویسد که من مورخ بتوانم تطور دولت در ایران را بنویسم. والرشتاین پژوهش تاریخی نمیکند، اما در مرکز مطالعات تاریخی کار میکند. آنجا انباری از اطلاعات تاریخی است. در حالی که ما در اینجا چنین چیزی در اختیار نداریم.
ضعف جامعهشناسی در ایران به تاریخ و قومشناسی و مردمشناسی و آمار و ریاضیات باز میگردد. مردمشناسان ما کار خودشان را نکردند و مسیر انحرافی رفتند و جامعهشناس شدند. مورخان ما نیز کار تاریخی عمیق و گسترده نکردند. وبر با تکیه بر تاورنیه به تحلیل اسلام مینشیند و مارکس با یک گزارش هفت صفحهای از هند تز شیوه تولید آسیایی را مطرح میکند. والرشتاین نیز متکی بر برودل است. در حالی که جامعهشناسان ما چنین تواریخی در اختیار ندارند. بنابراین دانشهای مختلف با هم پیش میروند. دورکهیم با آنکه دشمن روانشناسی بود، میگفت جامعهشناسی زمانی رشد کرد که روانشناسی به بلوغ رسید. جامعهشناسی ایران نیز باید در دوره بلوغ تاریخ و مردمشناسی و قومشناسی رشد کند. البته قبول دارم که سامان جامعهشناسی ما به لحاظ روششناسی مشکل دارد. والرشتاین نیز بیشتر به لحاظ روشی (متودیک) اهمیت دارد تا به لحاظ تئوریک.
روزنامه اعتماد
نظرات مخاطبان 0 1
۱۳۹۸-۱۱-۰۸ ۱۷:۲۶یوسف نراقی 0 0